alone but happp

alone but happp

مینویسم برای دل تنگم و به یاد عشقم...
alone but happp

alone but happp

مینویسم برای دل تنگم و به یاد عشقم...

عشق واقعی

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.  پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: “باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب ندیده باشه”  پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست...


پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند


پیرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!  پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.  پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد!  پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟  پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:


اما من که می دانم او چه کسی است...!


نظرات 3 + ارسال نظر
man سه‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:42

kheili ghashang bud

[ بدون نام ] چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 14:11

قشنگ بود

مائده سه‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 00:21

ای کاش همیشه ما آدما اینقدر وفادار باشیم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد