alone but happp

alone but happp

مینویسم برای دل تنگم و به یاد عشقم...
alone but happp

alone but happp

مینویسم برای دل تنگم و به یاد عشقم...

من از احساس میترسم!!

من از احساس میترسم!!



احساس، رفیق ناخواسته ی من است...

تاریخ تولدش با من یکی ست و از همان بدو تولد، سایه به سایه، خواسته یا نا خواسته همراهم بوده.

گاهی چنان با من یکی شده که کسی از هم تشخیصمان نداده و گاهی چنان از من دور شده که انگاری سالها با من بیگانه است.

بماند که او رهایم نمی کند... بلکه این منم که از او فراری میشوم!!

نه اینکه دوست بدی باشد نه... ولی گاهی وجودش مرا میترساند.

انکار نمی کنم، احساس همیشه همدمم بوده... وقتی کسی را نداشته ام پا به تنهایی ام گذاشته و وقتی در اوج بوده ام،

شادی ها به من هدیه داده...

ولی خیلی وقتها هم باعث ضررم بوده...البته نیت بدی هم نداشته !

بلکه گاهی دوستی اش دوستی خاله خرسه بوده!!

روزهایی را به یاد می آورم که وجودش مانعم شده خوب ببینم، بشنوم، استشمام کنم و ...

ولی از حق که نگذریم...خیلی وقتها کمک کرده که زیباتر ببینم، زیبایی ها را لمس کنم و خوشبختی، شادی و امید را با تمام وجود درک کنم.

اما با تمام این حرفها... این رفیق همزاد، شیطنت ها کرده...

خطاها یی از او سر زده که سیلی اش به من رسیده! ثوابهایی کرده که کبابش شده ام!!

به همین خاطر، بارها او را از خود رانده ام و عقل را برای مقابله با او به یاری گرفته ام.

بین خودمان باشد او حریف قدریست...مبارزه را شروع نکرده شکستم میدهد!

حتی اگر عقل و منطق و تجربه

یار کمکی ام باشند و سرنوشت هم به نفع من سوت بزند، باز هم اوست که برنده این مبارزه است.

خودم راملامت میکنم... چرا که همیشه در مقابلش کم آورده ام...

احساس، خوب یا بد... تلخ یا شیرین... ترسناک یا دلنشین...همیشه مورد محبتم واقع شده!

گله ای ندارم...نمی گویم وجودش لازم نیست... نه! بلکه حیاتی هم هست.

اما اگر کسی این میان مقصر باشد خود منم...

منی که بیشتر وقتها در دوستی با احساس راه خطا را در پیش گرفته ام و قانون تعادل را فراموش کرده ام.

یا چنان در او غرق شده ام که دیگران را ندیده ام... یا چنان از او دور شده ام که خود را از یاد برده ام.

میدانم !

میدانم که میتوانم... فقط کمی اراده لازم است و یادآوری!

باید به یاد بیاورم که اگر بخواهم میتوانم تمام نشدنی ها را شدنی کنم.

باید به خاطر بیاورم که میتوانم خودم را تغییر دهم که اگر نتوانم، هیچ چیز دیگری تغییر نمی کند.

و باید به خاطر بسپرم که توانایی هایم فراتر از تمام موجودات روی زمین است.

به این باور رسیده ام که: من و من ها باید یاد بگیریم:

احساساتمان را در جای درست و در زمان مناسب خرج کنیم.

چرا که سرنوشت همه ی ما با احساس گره خورده...

میخواهم بروم...

از نو شروع کنم و دوباره احساس تازگی را تجربه کنم...

و اطمینان دارم که میتوانم!!

مرگ قو




مرگ قو

شنیدم که چون قوى زیبا بمیرد

فریبنده زاد و فریبا بمیرد

شب مرگ ، تنها ، نشیند به موجى

رود گوشه اى دور و تنها بمیرد

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب

که خود در میان غزل ها بمیرد

گروهى بر آنند کاین مرغ شیدا

کجا عاشقی کرد ، آنجا بمیرد

شب مرگ ، از بیم ، آنجا شتابد

که از مرگ غافل شود تا بمیرد

من این نکته گیرم که باور نکردم

ندیدم که قویى به صحرا بمیرد

چو روزى ز آغوش دریا بر آمد

شبى هم در آغوش دریا بمیرد

تو دریاى من بودى ، آغوش وا کن

که می خواهد این قوى ، زیبا بمیرد



زندگی

غرق دردیم ، ولی می خندیم

خنده ای زهرآلود ،

بدتر از ناله شب
عمق شب پیدا نیست ،

زندگی زیبا نیست

چه تفاوت عمیقیست
بین تنهایی
قبل از نبودنت
و تنهایی
پس از نبودنت .. !


بــــــــوسـِــــــ ه

اِِمــــــروز دلــــــ م هـَــوای بــــــــوسـِــــــ ه دارد

کســــی هَســــ ت مـَـــرا یاری دهــــ د آیــــــــآ؟

باران

باران بیاید یا نیاید ،
تو باشی یا نباشی ،
خاطرت باشد یا نباشد ،
من خیس از یاد توام ..